من و این روزا !
امروز 2 شنبه 8 تیر 1394
ساعت 1 صبح
شب هاست که شرطی شدم.به بغض..به اشک..به دلگیر و دلتنگ بودن
روز و شب های سختیه..امیدم به تکرار نشدن تابستون پارسال بود و البته هنوزم هست
نمیدونم خدا چه میخواد.هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر احساس نفهمی میکنم از حکمت خدا
خوشی هام گذراست.البته که ناراحتیا هم گذراست.اما نمیدونم چه رازیه که غم به شادی می چربه..
شب ها دلم یه مرد میخواد(به عنوان بادیگارد صرفا به خاطر جنسیتش جهت امنیت تو این بی امنی)
یه مرد که بشه باهاش رفت تو خیابون قدم زد..رفت تو پارک.رو چمنا دراز کشید و ستاره ها رو شمرد
یه مرد که کاری به کارت نداشته باشه بشه بغض کرد و زد زیر گریه و بلند هق هق کرد
دلم میخواد واقعا امشب برم تنهایی خیابونارو متر کنم.آروم شم..دلم دوچرخه سواری میخواد..دلم شناور شدن رو آب دریارو میخواد
خدایا..چرا حست نمیکنم آخه؟تو کجایی پس؟چرا کمک نمیکنی از غیر تو دل بکنم و به تو یقین داشته باشم
چرا انقد حس و حالم خنثاست؟
چقد دلم برا بعضی ها تنگ شده..آدمایی که روزی دوسشون داشتم و وجودشون آرامشبخش بود؟چرا بودن آدما تاریخ انقضا داره؟؟
چقدر پرم اما حوصله خالی کردن خودمو ندارم..
من چمه؟خدایا چرا یه کاری نمیکنی؟!
خدایا.چیکار کنم؟صبر؟باشه..صبر میکنم
ولی یه کاری کن به آرامش برسم..
بالاخره روزی رسید که احساس ناتوانی کردم و همون لحظه به تو پناه آوردم.خدایا نذار نا امید از درگاهت برگردم!
_____________________________________________________________________________________________________________
faeze/.